براي اصل نوشته شهرنوش پارسيپور اينجا را كليك كنيد
شهروند، شماره 758 (4 فبروري 2003) و شماره 760 (11 فبروري 2003) |
پاسخ "جمعيت انقلابي زنان افغانستان"(راوا) به نوشته شهرنوش پارسي پور درباره "پيام زن"
برخورد شهرنوش پارسي پور به
افغانستان؛
بيدردانه يا عاميانه؟
ما روشنفکران و هنرمندان را وجدان بيدار ملت
ميدانيم که: در برابر تندر ميايستند / خانه را روشن ميکنند/ و ميميرند
جاي خرسندي است كه نويسندهاي معروف از ايران شهرنوشپارسيپور در «شهروند» چاپ كانادا مطلبي نوشته است درباره «پيام زن»، نشريهاي كه بنيادگرايان حاكم در افغانستان تاب ديدنش را در روزنامهفروشيها ندارند و سازشكاران و تسليمطلبان سايهاش را به گلوله ميزنند.او در نخستين نگاه تحت تاثير عكسهاي روي و پشت جلد «پيامزن» قرار گرفته اما تصور نميكنيم متوجه شده باشد كه عكسها سران جهادي را با مالكان پاكستاني، ايراني و عربستاني و گوشه كوچكي از جنايتهاي آنان را نشان ميدهند كه قبل از ظهور طالبان بيشاخ و دم در سالهاي ۹۲ تا ۹۶ عليه مردم ما مرتكب شده اند و كسان ديگري نيستند جز باندهاي «ائتلاف شمال» كه در حال حاضر اهرم قدرت را به دست دارند. با اين تفاوت كه امروز اغلب دريشي و نكتايي پوشيده و در برابر مردم افغانستان و دنيا اكت «دموكرات» و «متمدن» و معتقد بودن به «حقوق زنان» را مينمايند. كاش او اين را ميدانست تا بيشتر به عمق جراحت قلب ما و ناكامي و تيرهروزي ملت ما پي ميبرد، پي ميبرد كه در اين كشور سوگوار بر جاي وحوش طالبي جنايتكاراني به مراتب خونآشامتر و هرزهتر و ضد دموكراتتر «ائتلاف شمال» نشسته اند ولي رسانههاي غرب و شرق به طور خستگيناپذير لالايي «آزاد شدن افغانستان» را در گوش افغانها و جهانيان پف ميكنند و اگر كسي غير از اين بينديشد و اين سوگليهاي غرب را زير سوال برد، بايد عواقب ناگواري را انتظار داشته باشد.
ولي ظاهراً نويسنده بيشتر از آن از كمبود آگاهي راجع به افغانستان رنج ميبرد كه به تشخيص عكسها و معني آنها خلاصه شود و مقالات «پيام زن» را دچار «عصبيت» و «زيادهروي» نداند.
شهرنوش جان اما از ياد ميبريد كه مقالات نوشته افراد در شرايطي است كه قدرتهاي جهاني و منطقهاي قادر شده اند در اين ده سال اخير هارترين و عقبماندهترين و كثيفترين عناصرش را با هفت قلم آرايش مذهبي بر آن مسلط سازند و گروهي از اين جنايتكاران موسوم به «ائتلاف شمال» كساني اند كه از روز اول استبداد خود از تجاوز به دختر هفت ساله و مادر هفتاد ساله هم دريغ نورزيدند و زنان باردار را واميداشتند تا در برابر چشمان پست و نامرد شان نوزاد خود را به دنيا آورند تا ارضا شوند؛ اگر رسول سياف ميخ بر سر هزارهها ميكوبيد و در كانتينرها كباب شان ميكرد، مزاري و خليلياش با تشت پر از چشمهاي پشتونها و گروگانهاي زن به تلافي برميخاستند و همينطور احمدشاهمسعود و رباني و دوستم و گلبدينحكمتيار كه در سفاكي روي چنگيز و تيمور و هلاكو را سفيد كردند؛ شرايطي كه صدها روشنفكر آزاديخواه و ضد بنيادگرا را بنيادگرايان و بخصوص گلبدين در قتلگاههاي شان در پاكستان و افغانستان به شهادت رسانيدند و صداي هيچ كس برنيامد؛ شرايطي كه حمله اول و آخر جانيان بنيادگرا بر زنان بوده است؛ شرايطي كه بنيادگرايان و مرتجعان غيربنيادگرا عليالرغم مخالفتهاي فراوان در يك چيز با هم از جان و دل «برادر» و متحد و همنوا اند: لجنپاشي و خاموش ساختن هر صداي دموكراسيخواهانه منجمله «جمعيت انقلابي زنان افغانستان»؛ شرايطي كه نويسندگان و شاعران دستآموز در سالهاي اشغال خود را به روسها و نوكران پرچمي و خلقي فروختند و به مجردي كه «رييس جمهور» شان داكترنجيب سقوط كرد، خود را بيمحابا زير پاي بنيادگرايان افكندند و هر كدام مذبوحانه ميكوشد براي اثبات وفاداري ديريناش به جنايتكاران مذهبي، سند و سوابق ارائه دارد؛ شرايطي كه تعدادي از به اصطلاح فرهنگيان (پشتون و غير پشتون) در حالي كه از يك سو به دنائت پيشبرد شغل تبليغاتچي طالبان و جهاديها تن داده اند از سوي ديگر به سخيفترين زبان ممكن به «پيام زن» و فعاليتهاي ما ميتازند؛ شرايطي كه بنيادگرايان پسر جواني را قطعه قطعه ميكنند ولي پدر بيشرم و محافظهكارش در مصاحبه ميگويد: «مجاهدين محترم متأسفانه پسر ۲۲ سالهام را كشتند»!؛ شرايطي كه نود در صد نشرياتش ـچاپ داخل و خارجـ جرئت ندارند كلمهاي از جنايات و خيانتهاي بنيادگرايان را بياورند؛ شرايطي كه به استثناي «راوا» هيچ سازمان زنان و هيچ نويسنده و شاعرِ در پيوند با «انجمن نويسندگان» عليه رژيم ايران موضع نگرفته اند و شهامت ندارند هشتم ثور را به مثابه روز سياه برگزار كنند، اما خجالت نميكشند كه به تظاهرات «راوا» در اين روز دشنام دهند؛ شرايطي كه كليه قدرتهاي جهاني ميخواهند از نمد آن كلاهي براي خود بردارند و توهين به را به حدي رسانيده اند كه ميخواستند جايزه نوبل صلح را به يكي از سردمداران بنيادگرا ـاحمدشاهمسعودـ بدهند، عمق درد اين توهين را زماني درك خواهيد توانست كه بشنويد مثلاً خلخالي را پس از مرگش نامزد نوبل كرده اند؛ شرايطي كه سازماني امريكايي به شاعري خاديـجهادي موسوم به لطيفپدرام كه سينهزن رژيم ايران هم هست و در دفاع از بنيادگرايان، رذيلانهترين برخورد را به «راوا» و رهبرش مينا دارد، جايزه «حقوق بشر» ميدهد و بدنبال آن بيبيسي و نويسندگان پوشالي وغيره انلارجش مينمايند؛ جامعهاي كه اهل قلم تسليمطلب آن به تقليد بوزينهوار از نشريات خارجي به جاي پرداختن به محشر و محشرآفرينان افغانستان درباره «هايكوي جاپاني»، تكنيكهاي داستانويسي، «شعر ناب صد در صد غير سياسي»، «شيوه توليد آسيايي» و... طبعاً همه بدون ذرهاي ارتباط به افغانستان صفحهها سياه ميكنند؛ شرايطي كه به علت سلطه ۲۰ سالهي رژيمهاي پوشالي و بنيادگرا اغلب نقاشانش هنوز نميخواهند از تصوير دختري ميناتور به سبك نقاشيهاي ديوان حافظ يا دختري كوچي با آن چشم و ابروهاي خاص خماري در كنار گوسفندان با كوزهي آب بر شانهاش يا صحنههاي بزكشي يا در بهترين حالت كوچههاي كابل، پيشتر رفته و با مويك شان قلب بنيادگرايان را نشانه روند و تا حال هيچ آوازخوان ضد بنيادگرا در آن عرض وجود ننموده است برعكس ايران كه فراوان آوازخوان آن در مبارزه بر ضد جمهوري اسلامي سهيم اند؛ شرايطي كه....
بلي شهرنوش جان، ما در يكچنين شرايطي دست و پا ميزنيم ولي نميخواهيم تسليم شويم، نميخواهيم با آن بسازيم و نميخواهيم به خاطر حفظ جان از مبارزه عليه عوامل تيرهبختي مردم و بربادي و عقبماندگيها دست بگيريم. اينست كه لحن ما بدون تبسمي بر لب و خلاف لحن آن نود در صد نشريات خنثي جدي است و به قول شما «عصبي». آيا ميتوان مقابل اين همه وحشت، محافظهكاري و وقاحت روشنفكر و غير روشنفكر «عصبي» نشد؟ اما كم نيستند خوانندگان «پيامزن» كه آن را «اخ دل» و صداي بيصداترين انسانها بر ضد مذهبيان درندهخو خوانده اند. از همين جاست كه بايد لحن ما بازتابگر آن عذاب و ضجه و خشم و نفرت مردمي باشد كه در منگنه بنيادگرايي گير كرده اند. ما قيافه نميگيريم. نه ميتوانيم و نه ميخواهيم در برخورد به پليدترين انسانها خيلي خوددار، خونسرد و آرام باشيم و «عصبي» نشويم بي آن كه عنان منطق را از دست بدهيم.
خود شما با آن كه از خيلي دور از طالبان فقط شنيده ايد، آنان را به درستي «حيوانات ماقبل تاريخ» و «احمق» ميناميد كه مطمئن باشيد از سوي بيعفتاني كه در كنار بنيادگرايان لميده اند، «عصبي» كه هيچ، متهم به نداشتن «عفت كلام» و «اخلاق نويسندگي» ميشويد. باري، اگر از شما پرسيده شود كه چرا اين بنيبشر را «حيوانات» و آن هم از نوع «ماقبل تاريخ» خوانده ايد، جواب خواهيد داد كه «عصبي» بوده ايد؟ يا اگر متهم به «عصبي» بودن شويد، آن را قبول خواهيد كرد؟ نميدانيم پاسخ شما چيست. اما از نظر ما «عصبيت» و «هورا»يي در كار نيست و شما با تشبيه مناسبي ميزان فكر و عمل سبك و غيرانساني «طلبه كرام» (طالبان خود را «طلبه كرام» ميناميدند!) را بيان نموده ايد.
ولي در دفاع از سگ حق كاملاً با شماست. تشبيه پوشاليان خلقي و پرچمي و يا بنيادگرايان به سگ، توهيني است به اين حيوان دوستداشتني و وفادار. چه كنيم كه متأسفانه تشبيه مذكور در فارسي و زبانهاي ديگر رايج است. و هم نه قادر هستيم و نه فرصتش را داريم كه براي يافتن جانشين مناسبتري به غور و تفحص بپردازيم. ياد تان باشد دوست ارجمند كه بنيادگرايان وطني ما را اگر به شير (۱)، پلنگ و خرس و خوك و كرگدن و فيل و «حيوانات ماقبل تاريخ» نظير دايناسور تشبيه نمايي، خوش شده و به آن ميبالند!
غير از آن چه گذرا به آنها اشاره نموديم چيزهاي ديگر هم هستند كه ما را «عصبي» ميسازند و ميخواهيم آنها را بدانيد تا شايد ما را بهتر دريابيد.
ما روشنفكران و هنرمندان را وجدان بيدار ملت ميدانيم كه
در برابر تندر ميايستند
خانه را روشن ميكنند
و ميميرندهنرمنداني از ايران شهرهعالم گشته اند و استعداد شان از معروفترين هنرمندان جهان دست كمي ندارد، اما متأسفانه بسياري از آنان گويي تنها نامي ايراني دارند و ذهنيت، تربيت، فرهنگ و مسايل شان امريكايي يا اروپايي اند. چرا كه در تمامي يا اغلب آثار اين شاعران، نويسندگان، نقاشان، فلمسازان و آهنگسازان پيكار دليرانه مردم بر ضد فاشيستهاي مذهبي و خاطرههاي مبارزان ثابت قدم بازتاب ندارد. صرفنظر از جنايات دوران شاه و ساواكش، طي بيش از بيست سال اخير چه ستمهايي كه بر مردم ايران نرفته و نميرود. هزاران مبارز زير شكنجههاي بينظير جان باخته و ميبازند؛ تنها در سال ۶۷ هزاران زنداني سياسي قتل عام شدند و اينك چند سالي است كه فعالترين شاعران و نويسندگان و ديگر مخالفان را شكار و سر به نيست ميكنند و....
فكر نميكنيم تعداد جانباختگان زير فاشيزم ديني ايران با هيچ كشور ديگري قابل قياس باشد. ولي با اين كه از در و پنجره ايران خون و فرياد شريفترين فرزندانش ميبارد، با اين كه محكومان به اعدام سرودخوانان و شعار بر لب به جايگاه اعدام مي روند، اين خونها، اين فريادها، اين مقاومتهاي اسطورهاي خط سرخ كارهاي آن هنرمندان را تشكيل نميدهند. سرودن و نوشتن و تصوير كردن زندگي و پيكار صدها نمونه از اين قهرمانان نه تنها پويه جنبش آزاديخواهانه مردم را پرشتاب و جوشان نگه ميدارد، نه تنها بزرگترين سرچشمه الهام پيوستن به مبارزه رهايي بخش بلكه نوعي التيام بر زخمهاي عميقي هم خواهد بود كه خون هر يك از شهيدان بر روان عزيزان شان و تودهها بر جا گذارده است. مشاهده طفره رفتن از يك چنين «مرهم گذاري» ما را «عصبي» ميسازد.
راستي چرا صرفاً از پرومتههاي خاموش و در زنجير گفت. هزاران مرد و زن با تجربههاي فراموش نشدني سياهچالهاي مخوف ايران كه با سربلندي آنها را از سرگذشتانده اند وجود دارند كه اكنون هم به هيچ بهانهاي صف مبارزهاي انقلابي بر ضد رژيم جنايتكار ايران را ترك نگفته اند. تعداد بسيار كمي از اينان خود يادهاي لرزانندهي دوران اسارت را نوشته اند كه به هيچ وجه كافي نيست. چرا اكثر هنرمندان ايران بجاي آنقدر تمركز بر «تشريح ذهنيت آدمهاي واخورده»، «كشف ناشناختگيهاي انسان و زندگي»، «مقابله انساني با جن درونش» و تقديس «ديدگاهي عرفانيـاساطيري»، مرگ، يأس، آرمانستيزي، آرمان گريزي و آرمان زدايي، حماسههاي آن مبارزان استوار را مايه اصلي بهترين، غنيترين و زيباترين آفريدههاي شان قرار نميدهند كه هر كدام دنيايي است؟
هنرمندان ايران در مكان و زماني بسر ميبرند كه در زندانها به دختران اعدامي تجاوز ميشود تا باكره از دنيا نروند، با اين حال آيا غرق بودن در «پسامدرنيزم» و «ناپايداري جهان و محكوم بودن ابدي انسان در رنج كشيدن» و «پوچي و بيحاصلي بلاهت آميز زندگي» و «شادي را دست نيافتني و رستگاري را در مصيبت ديدن»، داد سخن دادن و آنهم با «رياليزم جادويي» و مغلقگويي در حالت خواب و بيداري، خودفريبي و عوامفريبي و مظهر بيدردي نيست؟
اين مسايل ما را «عصبي» ميسازند.
برخي از ماها در «راوا» با آثار پارهاي از نويسندگان و شاعران ايران آشنايي داريم اما اجازه بدهيد اعتراف كنيم كه هنوز هم خاطرات زندانيان سياسي و دفترها و نوشتههاي سعيدسلطانپور، خسروگلسرخي، احمدشاملو و آثار علياشرفدرويشيان، غلامحسين ساعدي، احمدمحمود و چند تن ديگر براي ما دلگرمكننده، آگاهيبخش و اميدافزا به شمار ميآيند. سالهاست كه «حماسه مقاومت» اشرفدهقاني در زمره كتابهاي آموزشي ما جا دارد.
و «عصبي» ميشويم كه چرا بسياري از هنرمندان ايران در ارتباط با پايداري پرشكوه مبارزانِ زن و مرد ميكوشند خود را به كوچه حسن چپ بزنند و چرا تا به حال دهها كتاب و صدها شعر درباره زندگي و نبرد اشرفدهقاني و اشرفدهقانيها در زندان و بيرون زندان نوشته نشده است؟ فلمسازاني معتبر مثل مهرجويي، مخملباف، تقوايي، كيميايي و... چرا تجسم و تبليغ مقاومتهاي افسانهاي خواهران و برادران شان بدست دژخيمان جمهوري اسلامي را انسانيترين و پرافتخارترين وظيفه خود نميدانند؟ ولو نام و نشان آقاي كيارستمي از اين هم جهانيتر شده، به دريافت جايزههاي بيشتري نايل آيد و آثارش در مراكز بيشتر هنري جهان تدريس شوند، چون از ساختن فلمهايي در تكريم و شناساندن مبارزه مردم ايران و تابناكترين پيشاهنگان شان غافل مانده، از نظر ما هنرمندي است با دستهاي بالا در مقابل رژيم و كارهايش فاقد ارزش سياسي. كمااينكه خود ايشان هم به تأييد و توجيه سانسور رژيم زبان گشوده است!
پدران ما حكايت ميكنند كه در بحبوحه جنگ الجزاير، فلمي راجع به جميلهبوپاشا دختر مبارز الجزايري در سينماهاي افغانستان نشان داده شد كه در همان روزهاي اول مردم بيخبر و عقبمانده و ستمديده و ۹۵ در صد بيسواد ما را به هيجان در آورد، مادران زيادي نام نوزادان دختر شان را جميله گذاردند و آگاهي و دفاع از جنگ مردم الجزاير و محكوميت استعمار فرانسه بطور بيسابقهاي گسترش يافت. بلي ما «عصبي» هستيم كه چرا هنرمندان ايران از كنار صدها جميلهي ايران و بزرگتر از او بياعتنا رد شده و در عوض چيزهايي عرضه ميكنند كه ممكن به لطافت شبنم روي گل باشند و مردم غرب را غرق لذت كنند (البته فاشيستهاي ديني هم از تماشاي آنها اكراه ندارند!) ليكن براي جنبش آزاديطلبانهي ايران جز قهقههي «ابليس پيروز مست» بر «سور عزاي» ملتي دربند اما تسليم ناپذير نيستند.
و بايد «عصبي» باشيم خواهر جان، حتماً خبر داريد كه باني و رهبر «ائتلاف شمال» احمدشاهمسعود نامزد نوبل صلح شد، هر چند در آخرين روزها از اين افتضاح جلوگيري كردند ولي همين كه يكي از همفكران و ياوران ديرين و باوفاي جلاداني مثل رباني، سياف، دوستم گلبدين، خليلي و اسماعيلخان نامزد جايزه مذكور ميشود در واقع جانگدازترين و متعفنترين اهانت به مردم افغانستان انجام گرفت. از دولتهاي غربي كه زماني تروريستهاي جهادي را بر افغانستان تحميل ميكنند و زماني هم «حيوانات ماقبل تاريخ» را و در دَوري ديگر باز هم تروريستهاي جهادي را عطر و پودر «دموكراسي» زده بر صحنه ميآورند، ديدن اين نوع بازيها و تحقيرها و زورگوييها تعجب ندارد. اما كي ميتوانست پيشبيني كند كه آقايان محمدعليسپانلو و اسماعيلخويي شايد براي آن كه از قافله عقب نمانند يا به منظور تبسمي در برابر جمهوري اسلامي يا به دليل صرفاً ناآگاهياي بچگانه يا به هر دليل ديگري براي بنيادگرايان شعر بسرايند؟ اولي كه هيچگاه از قصابي مردم ما توسط مسعود و همدستان دگرگون نشد و چيزي ننوشت به مرثيهگوي او بدل ميشود و زشتتر و باور نكردنيتر از آن دومي است كه بر سر لطيفپدرام شاعر خاديـجهادي بدنام و نماينده خاص برهانالدينرباني دست كشيده و با عنوان «لطيف جان، بخوان!» براي مجموعه شعرش مقدمه ميسرايد. نازدادن «لطيف جان» درست مثل آنست كه شاعري براي يك ساواكي كه بعداً به عامل خاص مثلاً لاجوردي بدل شده باشد، شعر بگويد! آيا اين توهين و دهنكجي به مردم و شاعران آزاديخواه افغانستان شما را هم «عصبي» نميسازد خانم پارسيپور؟
و بالاخره از اين «عصبي» ميشويم كه مينويسيد: «آيا ميتوان گفت اين "امپرياليسم" يا "كمونيسم" يا "بورژوازي" ست كه جلوي رشد افغانستان را ميگيرد؟ آيا ريشه درد در درون خود افغانستان و خلق و خوي كوهستاني و دور ماندهي آنها از ديگر نقاط دنيا نيست؟»
اگر «جسارت» تلقي نشود بايد بگوييم كه شما از مطرحترين نويسندگان ايران هستيد اما درك تان لااقل از سه مفهوم بالا (۲) سطح درك طالبان و برادران «ائتلاف شمال» شان را تداعي ميكند.
بلي، مطلقاً ميتوان و بايد گفت كه «امپرياليزم» (۳) بوده و هست كه «تمدن ساز» نبوده و «جلو رشد افغانستان را ميگيرد» تا بهتر و آسان آن را بمكد و كنترول كند. و جهت تحقق اين امر حركت مردم براي رستن از يوغ مالي و سياسي سلطهجويان را با تجاوز مستقيم يا از طريق دولتهاي مزدور سركوب خونين ميكند. از دوران ملوكالطوايفي كه بگذريم، اين «امپرياليزم» بود و نه جن و شيطان كه رهزني بيسواد به نام بچه سقا يعني همان يك «حيوان ماقبل تاريخ» را به جاي شاهاماناله نشاند تا «جلو رشد افغانستان را بگيرد» كه گرفت. دولتهاي بعدي هم كه با هزار و يك رشته وابسته بودند به تنها چيزي كه نميانديشيدند «رشد افغانستان» بود. پس «ريشه درد» را نه در «امپرياليزم» و دولتهاي وابسته به آن بلكه در «خلق و خوي» و وضع جغرافيايي ديدن، نمك پاشيدن بر زخمهاي ماست خانم پارسيپور.
مردم؟ مردم به اشكال و مقياسهاي مختلف جنگيدند اما ناكام ماندند، آنقدر جنگ، مصيبت، خفقان و غم ديدند و شمشير از نو مسلمان شدن را بر فرق و روح خستهي خود خوردند و محروم از معدود پيشتازان انقلابي شدند كه در دهسال اخير نتوانستند و نه پس از ۱۱ سپتامبر مجال يافتند كه برخاسته و چرك و عفونت طالبان و «ائتلاف شمال» را از خود بسترند. اما نديدن خيزش توفاني مردم ابداً به معناي «رضايت» و خشنودي آنان از جلادان نيست.
نضجگيري و غليان مردم در شرايطي اين چنين آلوده به سؤاستفاده از دين، مذهب، سنن، قوم، زبان و منطقه توسط بنيادگرايان پروسهاي سخت و پيچيده است. اگر اين را نبينيم و عملكرد «امپرياليزم» را، خواهي نخواهي نتيجه آن ميشود كه ۱) نه مشتي از دشمنان ملت بلكه خود ملت «حيوانات ماقبل تاريخ» ارزيابي شود كه از جهالت و ستم و تحقير و آوارگي و گرسنگي و خلاصه زندگياي غيرانساني خوشحال بوده و خم ابرو نميكند. و ۲) كه «استعمار» و «امپرياليزم» و «بورژوازي» حرفهاي مفت اند كه باشندگان قارههاي عقبمانده و جاهل براي توجيه غريزتاً بيكارگي و تنبلي و بدبختي خود ابداع كرده اند. غرب پيشرفته است و افريقا و آسيا و امريكاي لاتين بايد از آنها اطاعت كنند تا به «رشد» و «رفاه» برسند.
اگر در افغانستان «خلق و خوي كوهستاني» مردم موجب پسماندگي است در مثلاً پاكستان، ايران و هند چيست كه مردم آنها چندان از «خلق و خوي كوهستاني» رنج نميبرند و مشكل «دور ماندن از ديگر نقاط دنيا» را هم ندارند؟ شما فكر ميكنيد دو صد سال حاكميت استعمار و امپرياليزم انگليس بر كشورهاي نيم قاره كارش را نكرده (۴) و اين «خلق و خوي» مليونها تن هندي و پاكستاني است كه آنان را به زاده شدن و مردن در خيابانها ذوق زده ميسازد؟ اين «خلق و خوي» مليونها هندي و پاكستاني است كه آنان را به ابتلاء به «ايدز» و جان دادن از گرما و سرما و قحطي و بيسرپناهي و سيل يا خشكسالي و بيماريهاي ساده و... مشتاق نگه ميدارد؟
نه شهرنوش جان، آن مردم نگونبخت آفتطلب نيستند، مثل شما و آقاي مخملباف و يك امريكايي و اروپايي نان و لباس و خانه و داكتر و دوا را ميشناسند و سوزانتر از شما ميشناسند زيرا هميشه در حسرت آنها بسر برده اند و روشنفكر هم نيستند كه از روي تفنن هواي تصوف و عرفان و ضديت با ماشين و «بازگشت به عقب» بر سر شان بزند.
معالوصف در هر دو كشور مخصوصاً هندوستان تا بخواهي فلم و موزيك و رقص و شبكههاي بيشمار تلويزيوني وجود دارند كه ۲۴ ساعت شعار «زندگي خوبصورت هي» را در گوش و چشم و مغز اسكليت هاي متحرك پيچكاري ميكنند تا مبادا از خواب خرگوشي بدر آيند. و اين را دولت هاي دو كشور با تاييد و حمايت قاطع «امپرياليزم» انجام ميدهند. آن فكاهي كهنه را هم ميدانيد كه هندوستان خود را «بزرگترين دموكراسي دنيا» مينامد و «امپرياليزم» برايش هيجان آلود كف ميزند. اگر سران هند و پاكستان يا نظاير آنها روزي جرئت كنند به جاي رقصيدن به ساز آن عفريت و برادرش «فئوداليزم»، در صدد تأمين زندگي انساني براي اكثريت برآيند، سرنوشت لومومباها، سوكارنوها و آلندهها در انتظار شان خواهد بود.
در پاكستان تجربه داريم و از هند شنيدهايم كه اگر از «دوزخيان» آنها بپرسي دشمن تان كيست؟ بيدرنگ جواب ميدهند «گورنمنت» (حكومت) و اگر از نقش «امپرياليزم» بپرسي نيز با تبسمي تلخ ميگويند: «پشت حكومت ما "امپرياليزم" ايستاده است.» اين عامل فقر و بازدارنده رشد براي مردم بينوا پديدههاي موهوم نيستند. و آيا اين «خلق و خوي» مردم بوده كه از بيست سال به اينسو جلو رشد ايران را گرفته است؟ دولت مصدق را كي برانداخت؟ «ايران گيت» چه بود؟
(آيا «امپرياليزم» براي شما واقعاً پديدهاي ناشناخته است؟ فكر نميكنيد تاريخ را براي ما خيلي زود پايان يافته تلقي كرده ايد خانم پارسيپور؟)
نظريه شما و مخملباف، موعظههاي بنيادگرايان را به ياد ما ميآورد كه طالبانش ميگفتند: «خلق و خوي مردم افغانستان حالا اداي پنج وقت نماز در مسجد ميخواهد تا داكتر و دارو و باز شدن مكاتب و بيرون شدن زنان از خانه»! و جنايتكاران جهاديش ميگويند: «خلق و خوي مردم افغانستان جهاد در راه اسلام عزيز است. ما جهاد كرده ايم پس مردم ما را ميخواهند و نه كساني را كه از مفاهيم غربي و بيگانه با روحيه افغاني مثل دموكراسي و آزادي زنان و سكيولاريزم سخن ميگويند. مردم افغانستان فيسبيلاله جهاد كرده اند و نه براي نعوذباالله مسايل دنيوي»! مشابه فرموده روحالهخميني: «ما كه براي خربزه انقلاب نكرده ايم»!
هكذا چه فرق ماهوي است بين تز شما كه «خلق و خوي كوهستاني» و «دور ماندن» مردم افغانستان را مسئول غرق بودن آنان در لجن ميداند و «حيوانات ماقبل تاريخ» ما و برادران ايماني «ائتلاف شمال» شان كه ريشه را در «قهر و غضب» و «مشيت الهي» يافته اند؟
البته از شما كمي «مادي» است كه با «سوسياليست» بودن تان هم جور ميآيد اما نتيجه نهايتاً يكي است: ريشه درد در ملت ميباشد كه شيفتهي قهقرا و ارتجاع و خفت و بردگيست نه در «امپرياليزم» و «طالبان» و «ائتلاف شمال».
با اين حال نميدانيم از چه رو مردم ما را تسلا ميدهيد كه «من شك ندارم در فاصله كوتاهي افغانها كه اينك نفر به نفر نسبت به عقب نگه داشتگي خود آگاهي پيدا كرده اند با گامهاي بلند و استوار فاصلههاي بعيد عقبماندگي را طي خواهد كرد و به ملتي سازنده... دگرگون خواهند شد»؟
علي الرغم بمبارانهاي شديد امريكا و كشتار هزاران نفر، كوههاي بيزبان كماكان بر جا اند و خلاء «دورماندگي» از ديگر نقاط دنيا نيز پر نشده است. اگر ريشه پسماندگي در «مزاج» اين ملت بدطالع مضمر است و نه «امپرياليزم» و پادوان آنها، پس چه معجزهاي رخ داده كه «خلق و خوي كوهستاني» جايش را به «خلق و خوي» انساني و ترقيخواه خواهد سپرد؟
آيا حضور چند هزار سرباز امريكايي را در تغيير «خلق و خوي كوهستاني» موثر ميدانيد؟
آنان كه فقط در كابل مستقر اند و آنقدر نگران جان خود از حملات تروريستي كه فرصتي براي دماندن «خلق و خوي» جلگهاي نمييابند!
خانم پارسيپور، اگر ميدانستيد كه با اين گونه بررسي و استنتاجها چه خوراك تبليغاتي دلخواهي براي عدهاي زنان در امريكاي شمالي و اروپا فراهم ميشود، شايد يكبار ديگر آنها را مرور ميكرديد. زنان مذكور كه براي «ائتلاف شمال» و بر ضد «راوا» كار ميكنند معتقدند كه «با توجه به ارزشهاي قرآن و شريعت غراي محمدي و عنعنات و اخلاق و تاريخ و فرهنگ و در درجه اول افغانيت مردم ما (يعني همان «خلق و خوي كوهستاني») خواست حذف و سرنگوني بنيادگرايان، استقرار دموكراسي سكيولاريستي، آزادي زنان در پوشيدن لباس، محاكمه جنايتكاران جنگي، حسابدهي رهبران بنيادگرا و ازين قبيل، خواستهايي غيرافغاني، الحادي و كمونيستي اند»!
با آنچه گفتيم، به نظر ميآيد ابراز خوشبيني تان در مورد «شروع آفرينندگي و سازندگي» افغانها صرفاً جنبهاي تعارفي و «ديپلماتيك» دارد. اظهار يكچنان آرزوهاي خوش زماني صميمانه خواهد بود كه با همان چشمي كه مردم ايران يا غرب را ميبينيد، به مردم افغانستان هم نگاه كنيد؛ آنان را هم موجوداتي در اين كره خاكي بدانيد كه هر چند كوهستاني اند آزادي، روزبهي، دموكراسي و هر چيز خوب را دوست دارند و به خاطر پاشان شدن خون و عفت بهترين فرزندان شان به دست جنايتپيشگان «ائتلاف شمال» هم كه شده از بنيادگرايان زخم و كينهاي ناسور بدل دارند كه آنان را از تحمل دايمي دژخيمان باز خواهد داشت و دير يا زود عليه آنان به پا خواهند خاست. نه فعاليت تعدادي مرد و زن خاين و سازشكار را كه براي «ائتلاف شمال» و «مسعود بزرگ» در امريكا و اروپا مينويسند و ميگويند و ميتپند، نه نوشتههاي نمايندگان خاص جمهوري اسلامي براي جنايتكاران غيرپشتون را كه رباني و اسماعيل و خليلي را «رهبران» بلامنازع و بزرگ افغانستان تبليغ ميكند، و نه نشريات افغانستاني منتشره در ايران را كه اغلب جز صداي جمهوري اسلامي از حلقوم «فرهنگيان» افغاني شيعه مذهب و قومپرست نيستند، معيار قرار ندهيد. به مقالات «گاردين»، «اينديپندنت»، اسناد «ديدهبان حقوق بشر» (HRW )، "Workin for Change"، "Znet.com" و امثالش نگاهي بيندازيد تا متوجه شويد كه «ريشه درد در درون» مردم نه بلكه در وجود مشتي بنيادگراست كه به منظور غصب و حفظ قدرت و ترساندن مردم از هيچ جنايتي رو گردان نيستند.
و ديگر اين كه ياد تان باشد كه آن «جراح خوب» در كشور سرطاني شدهي ما، «دست به مطالعه» زده و «بسيار خونسرد و آرام بهترين راه نابود كردن غده» را پيدا كرده است. اما او در بيمارستاني پيشرفته در غرب كار نميكند. او در محاصره پشهها، مادركيكها، غندل، مار، سگهاي هار، گرگها و پلنگهاي تشنه به خون قرار دارد، و خواهي نخواهي از سر واكنش در برابر همهي آن جانوران، آهي، نالهاي، فريادي بر ميكشد كه كاملاً طبيعي است و نبايد آن را «داد و هورا»ي بيمورد ناميد. او انسان است و در محاصره آن همه انساننماي كثيف و خوندوست و نميخواهد با هيچ كدام از آنان بسازد. مسئله همين است دوست عزيز. ما با آن «حيوانات معاصر» كه مزاحم بودن و درندگي «حيوانات ماقبل تاريخ» به گردشان نميرسد، سازش نميكنيم. ما برآنيم كه «غده بدخيم» اگر يكبار «جراحي» نشود عميقتر در بيمار ريشه دوانده و او را دردناكتر خواهد كشت. نه براي «جراح» و نه «بيمار» محتضر ديگر پيامدي بدتر قابل تصور نيست، هر دو خواستار جراحي اند حتي بدون بيهوشي!
طرفه اين كه بنيادگرايان و عناصر و نيروهاي سازشكار نيز شب و روز وعظ ميكنند كه: «گذشته را فراموش كنيد، يكديگر را در آغوش بگيرييم، انشااله و تعالي تحت رهبري مدبرانهي مارشال فهيم جانشين شايسته سپهسالار تمام اعصار مسعود بزرگ، و كمك كشورهاي متحابه، افغانستان در شاهراه انكشافات مختلف پيش خواهد رفت.»
شهرنوش جان نسخه يا توصيه شما به رغم مهربانانه بودنش كه از آن ممنونيم، خيلي مادرانه است تا حاكي از شناخت نسبتاً كافي از افغانستان سه دهه اخير و بخصوص جلادان «ائتلاف شمال» و تعدادي اراذل خاين «ادبي» كه همچون مغز و زبان آنان در داخل و خارج كشور براي شان مينويسند و ميگويند: «تا در نتيجه عدم آگاهي مردم هر بلايي را كه ميخواهند به سر آنها بياورند و هر طور كه ميخواهند با آنها رفتار كنند».
علاوتاً خاطرجمع باشيد، ما هر چند پر از جانسوزترين آلام هستيم ولي نه هرج و مرج طلب هستيم و نه راه را گم كردهايم و پيش از آن كه «به قدرت برسيم» ميدانيم كه دوست و دشمن ما كيانند.
اين پندار كه از ديد ما همه «بد» اند اشتباه است. بنيادگرايان «ائتلاف شمال» كه قدرت را در دست دارند و از طرف امريكا و غرب حمايت ميشوند «بد» نه كه زشت و جنايتكار اند، چيزي پلشتتر از پاسداران جمهوري اسلامي.
همچنين تمام عناصر و نيروهايي را كه همدست بنيادگرايان اند يا سازش با آنها را به مثابه نصبالعين و پيشه سياسي خود پذيرفته اند، «بد» ميدانيم اما سعي ميكنيم «بديها»ي آنها را افشأ و انتقاد كنيم تا شايد به خود آيند كه با گرگها تا آخر مغازله و خوابيده نخواهند توانست. اين كار ازين جهت نيز مهم است كه ساير نيروهاي ضدبنيادگرا و طرفدار دموكراسي در تله سازشكاري با بنيادگرايان نيفتند. لاكن از سوي ديگر در شرايط كنوني كليه عناصر و گروههاي سياسي كه با هيچ نيروي بنيادگرا و وابسته سرسازش ندارند و از استقرار دموكراسي و تأمين حقوق زنان پشتيباني ميكنند، از نظر ما خوب اند و ميكوشيم با آنها در جبههاي متحد عليه دشمنان مشترك برزميم. آيا درك اين موضوع مشكل است؟
مسايل اجتماعي كشور ما بغرنج و پيچيده اند ولي توقع نبود آنها را اينقدر ساده و عاميانه ببينيد كه مثلاً از آنجايي كه بنيادگرايان و سازشكاران «بد» گفته شده اند پس «بالاخره چه كسي در افغانستان بايد كاري بكند». اين حرفي است كه ما مكرراً از بنيادگرايان و همدستان خجل و مخفي شان شنيده و ميشنويم. آنان با اين طرز استدلال ميخواهند برسانند كه بنيادگرايان به اضافه كرزي و چند نفر طرفدارش، خط آخر افغانستان است و مردم ما را از قبول اين سرنوشت گريزي نيست.
ببينيد ما با اوضاع متلاطم سياسي ايران، جناح بنديهاي رژيم، و جنبش آزاديخواهانه آن كه دهها تشكيلات علني و مخفي را در بر ميگيرد، آشنايي محدودي داريم ولي شنيدن از صرفاً مقاومت افسانوي زندانيان و خون دانشجويان و هنرمندان كافي است كه هرگز به خود اجازه ندهيم تحت تاثير تبليغات رژيم و مطبوعات سازشكار و واقعيت اختلافات شديد بين احزاب اپوزيسيون به سادگي نتيجه بگيريم كه در برابر مردم ايران دو راه بيشتر وجود ندارد يا پيوستن به جناح خامنهاي يا خاتمي، يعني در آخرين تحليل تداوم دكتاتوري شوم جمهوري اسلامي. ما به موجوديت راه سومي باور داريم، راه دفن رژيم با بازوي پرتوان نيروها و مردم دموكراسيطلب و عدالتجو كه مقاومت دورانساز زندانيان و شعلههاي خون مختاريها، پويندهها، ميرعلاييها و... وثيقه نهايتاً پيروزي آنست.
راستي در كجا متوجه شده ايد كه «لبهي تيز حمله حتي متوجه گروههاي چپي افغانستان بود»؟ شگفتا! «پيام زن» سالهاست از سوي بنيادگرايان و دلالان مطبوعاتي آنان از سر استيصال و ورشكستگي سياسي شان، به قول پاكستانيها «چپ نواز» و «مائويست» ناميده ميشود تا كار را يكسره كرده و بعد از آن هر چه در چنته چغلي، پليسيگري و هتاكي بيناموسانه و به زعم خود شان «ضد الحادي» و «ضد كمونيستي» دارند نثار ما نمايند تا بيشتر از پيش دل دولتهاي غربي را بدست آورند، مردم غرب را از كمك به ما بترسانند و بتوانند حكم «تكفير» ما را صادر كنند. (۵)
از نظر ما همهي چپها «بد» نيستند اما چپهاي لفظي و بيعمل و مقلد و گريخته از كار و سازماندهي در افغانستان، از بد هم بدتر اند و مايه بدنامي چپهاي جدي و انقلابي.
باري، اميدواريم منظور تان از «گروههاي چپي»، ميهنفروشان پرچم و خلق نباشد كه قضيه را بينهايت دردناك خواهد ساخت.
ليكن ايكاش «زيادهروي» ما را در «هورا كشيدن» در ارتباط به چيزهاي ديگر ميديديد و نه فلم «سفر قندهار». ما قبل از آن كه فلم را ببينيم نوشته آذردرخشان را خوانديم كه موجب شد تا فوري فلم را پيدا كرده ببينيم و دريافتيم كه آن نوشته بر مهمترين نقاط منفي فلم انگشت مانده است كه چون «پيام زن» زير چاپ بود لاجرم به انتشار آن تصميم گرفتيم.
ضمن تاييد كامل نوشته آذردرخشان، توجه تان را به نكات ذيل جلب ميكنيم. اولتر از همه بايد گفت كه اگر شما با آقاي مخملباف دوست نيستيد ما هم دشمن نيستيم اگر وي صميمانه از رژيم جنايتكاري كه يكي از نويسندگان و فلمسازانش بود، بريده باشد. ولي متأسفانه مطالبي را از او و در مورد او خوانده ايم كه احتمال ضديتش با جمهوري اسلامي را كمي بعيد مينماياند. شما هم به آنها نگاهي بيندازيد و ممنون ميشويم كه از نتيجه به ما نيز بنويسيد. (رجوع شود به پيوستها)
۱) مينويسيد كه فلم «بخشي از گوشههاي دردهاي افغانستان را در معرض ديد ميگذارد كه براي ببيننده خاليالذهن غربي بسيار مهم است.»
خير، پيش از آن كه فلم «سفر قندهار» به بازار آيد، نمونههايي از دردهاي افغانستان در معرض ديد و سمع بيننده و شنونده خاليالذهن غربي و شرقي قرار داده شده بود. غير از نقش «راوا» در زمينه، رسانههاي جهاني هم بيكار نماندند زيرا غرب از مزدوران طالبياش به سير آمده بود و بناءً كارزار بيسابقهاي را در افشاي جنايات طالبان ـو نه ابداً برادران «ائتلاف شمال» آنانـ براه انداخته بودند. دنيا ديگر «حيوانات ماقبل تاريخ» را به خوبي ميشناختند. در آن هنگام آگاهي از وحشت طالبان مسئله تازهاي به شمار نه ميرفت. مهمترين و هشدارباش دهندهترين مسئله براي «ببيننده خاليالذهن غربي» و فوقالعاده سودمند براي مردم ما اين بود ـو هستـ كه عامل اصلي آن «دردها» را بشناسد يعني به تاريخ و ماهيت جنايتكاران «ائتلاف شمال» پي برد تا نگذارد «دولتش» به جاي «حيوانات ماقبل تاريخ» برادران و هم ايدئولوژيهاي پتلون پوش آنان را بر قدرت نشاند. و چون آقاي مخملباف كاملاً مطابق خواست غرب و رژيم ايراناز نشان دادن باندهاي «ائتلاف شمال» به عنوان بيخ و بن «دردهاي افغانستان» و آغازگر و تعميقكننده آنها يكسره فرار كرده است بنابرين فلمش «براي بيننده خاليالذهن غربي» گمراه كننده و براي مردم نگونبخت ما فاقد ارزش است.
ميدانيد شهرنوش جان، از عذابدهندهترين اسباب «عصبيت» ما يكي هم كتمان بيشرمانهي جنايات جهادي و عطف مطلق بر طالبان از سوي رسانههاي بينالمللي ميباشد. «سفر قندهار» ميتوانست «فلم بسيار خوبي» و شاهكاري باشد اگر ضمن نشاندادن چهره «حيوانات ماقبل تاريخ» از جنايتها و خيانتهاي هولناك مافياي «ائتلاف شمال» از كمك غرب و ايران به آدمكشان «جمعيت اسلامي»، «شوراي نظار»، «حزب وحدت» و باند دوستم و گلبدين پرده بر ميداشت تا در عين حال سند قوياي ميشد حاكي از گسست عملي فلمساز از جمهوري اسلامي خونبار.
۲) نه هيچ اشكالي ندارد «نشان بدهيم كه بسياري از مردم افغانستان پاي خود را از دست داده اند و گرسنه اند». اين خوب و ضرور است. ليكن بهتر و ضرورتر اين است نشان بدهيم كه اين فاجعه به علت قهر و غضب خدا نبوده بلكه ريشه در جنايتكاران بنيادگرا دارد. اين خاينان اگر از يكصدم اندوختههاي شان در بانكهاي خارجي استفاده ميكردند يا بكنند هيچ معلولي در حسرت داشتن دست يا پاي مصنوعي نميسوزد و هيچ افغاني از بيناني نخواهد مرد.
بلي فلم در حدي «خوش ساخت» است كه نه تنها از اول تا آخر بيننده را به تهوع واميدارد بلكه او را مملو از خشم و نفرت هم ميكند: «ملتي كه اينقدر برده صفت، بيغرور، بيحركت و چشم براه دست غيب (يا بهتر دست غرب) براي نجات شان باشند سزاوار سيهروزي اند»! اما فيالواقع هيچ ملتي به شمول ملت افغانستان اين قدر «ستم پسند» نيست. فقط آقاي مخملباف است كه افغانها را آماج قرار داده تا تمام اين خصايل انزجارانگيز را در وجود آنان «خوش ساختي» نمايد.
۳) مهمترين صحنه فلم نقش امريكايي است كه در هيأت طبيب رؤفانه به مداواي افغانهاي هستي باخته ميپردازد. البته به زودي دنيا هم ديد كه امريكا آمد و به مراتب بيشتر از اعضاي طالب و القاعده مردم بيگناه و قرباني تروريزم را كشت و «ائتلاف شمال» را بر قدرت نصب كرد تا حافظ منافعش باشد. بنابرين بايد آرزوي رژيم ايران، آقاي مخملباف و خانم نيلوفرپذيرا نيز برآورده شده باشد! چنانچه آذردرخشان نوشته حتي به خاطر نقش مسيحايي طبيب امريكايي هم كه شده بايد پرزيدنت بش از اولين خريداران فلم ميبود!
۴) توجه كرده ايد كه سرانجام خانم پذيرا انگشتر را از پسرك ميگيرد. يعني حتي او هم كه سير است، دالر دارد و امكان زندگي مرفه در غرب، به سايقه «افغان» بودن ـناصادق، ماديپرست، دزد، بيعاطفه و قاچاقبرـ از گرفتن انگشتري بيرون كشيده شده از يك جسد كراهت نكرده و آن را غنيمت ميشمارد چه رسد به افغانهاي فقير و گرسنه. به اين ترتيب در فلم هيچ افغانياي سراغ شده نميتواند كه از نجابت، مناعت و كيفيت انساني بهرهاي قابل اعتنا برده باشد.
۵) بچهها را ميبينيم كه با عشق فراوان به مدرسه ديني ميروند و وقتي يكي از آنان اخراج ميشود مادرش به ماتم مينشيند. فلمساز «نشان» ميدهد كه كل افغانستان مدرسه است و كل مردم مدرسه دوست و بنابراين «حيوانات ماقبل تاريخ» كه خود محصول مدرسهها اند، پديدهاي جدا بافته از اين مردم بيحس نيست و ديدن دست امريكا، ايران، پاكستان، عربستان و «امپرياليزم» در فاجعه افغانستان، اتهامي ساختگي، مفت، روشنفكرانه و «چپ» به چهار دولت و «امپرياليزم» بيچاره است!
البته برادران طالبي مقداري زيادهروي به خرج ميدهند كه لازم است توسط آفرينندگان خود گوشمالي شوند، در غير آن همين مردم و همين طالبان!
در حالي كه اگر فلمساز مايل نميبود به ملتي در زنجير و پامال طالبان و «ائتلاف شمال» كه براساس فلم غير از خرگادي با موتر هم سر و كار ندارند، توهيني جمهوري اسلامي پسند روا دارد بايد فساد رايج در مدرسهها، وسيلهاي در دست بنيادگرايان بودن، بيزاري اغلب مردم ما نسبت به آنها و دليل عمده فرستادن كودكان به آن فساد خانهها را برملا ميساخت.
۶) بدون ترديد كراهتانگيزترين صحنهي فلم آنجاست كه مرد و همراهان زنش مورد حمله مردي با يك چاقو واقع ميشوند ولي مرد كه «مردي»اش تنها به جهالت، بيغيرتي و پستي خلاصه ميشود، فقط و فقط با آواز بلند دعا ميخواند كه بلا از سر خودش به خير بگذرد!
چند زني كه براي تداوي از افغانستان به پاكستان آمده بودند و فلم را ديدند، ميگفتند: «ما مخملباف را نميشناسيم او بيگانه است ولي اين "دختر فلم" كه انگليسي را روانتر از فارسي گپ ميزند هم بايد ضد افغان باشد كه حاضر شده در فلمي ظاهر شود كه مردم تحت ستمش را اينقدر بيعزت، بيوقار، بيشهامت، نامرد و نازن معرفي مينمايد. او به منظور تسخير قلب و ذهن مردم افغانستان نه بلكه اداي خوش خدمتي به "ائتلاف شمال" فلم ساخته است.»
راستي شهرنوش عزيز، شما هيچگاه به اين صرافت نيفتيديد كه اگر چه زنان افغانستان ستمكشترين انسانهاي كره زمين به حساب ميروند، ولي چه بهتر كه آقاي مخملباف فلمي «با ساختار خوبي» به مراتب خوبتر از «سفر قندهار» درباره زنان رزمندهي دربند و تجاوزات اسلامي وغيره جنايتهاي رژيم نسبت به آنان و يا زنان و مادران و خواهران هنرمندان شهيد ميساخت تا دنياي تا اندازهاي آشنا به رنجهاي زنان افغانستان، زنان ايرانِ در چنگال رژيمي تبهكار را از ياد نبرد؟ البته بعدها توجهي انساني و شرافتمندانه به افغانستان، پري در كلاهش خواهد بود.
بيشتر از اين لازم نيست از سايه شونيزم نوع «ولايت فقيه» بر فلم «سفر قندهار» سخن گفت. آذردرخشان آن را به شايستگي بيان داشته و مجدداً بايد از او تشكر نمود كه با حركت از موضعي قاطع عليه ارتجاع «خودي»، به دفاع از ملتي اسير فاشيزم ديني بر ميخيزد.
چه خوب بود كه يك يك انتقادهاي وي را رد ميكرديد تا احتمالاً ما نيز به اشتباه يا اشتباهاتي از خود ميرسيديم. حالا هم دير نشده است.
ولي حرف دل ما اين نيست. حرف تكراري دل ما اينست كه هم خوب و بد «پيام زن» را ناديده بگيريد هم مطلب آذردرخشان را و هم از بابت ويراني مجسمه بودا و تاراج تمامي گنجينههاي تاريخي توسط «ائتلاف شمال» و حتي از تباهي مردم افغانستان زياد خود را جگرخون نسازيد. مبارزه و پيروزي شما مبارزه و پيروزي ماست. برويد و هنر تان را خنجري بر حنجرهي جمهوري اسلامي بسازيد، برويد و با آن قلم قدرتمند درباره «طوبا»ها و مشكلات شان نه بلكه صاف و ساده درباره اشرفدهقانيها بنويسيد كه «معناي شب» را با رنج و رزم خود و شيارهاي خون خواهران و برادران خود تا مغز استخوان حس كرده و شناسانده اند.
از توجه تان به اين تمناي فروتنانه و صميمي قبلاً از شما سپاسگزاريم.
پاورقيها:
1ـ غير از شير پنجشير که معروف حضور است، سه شير در شمال (دوستم و عطا و داوود)، شير غرب (اسماعيل) و شير شرق (حاجي قدير) داريم که اين آخري گويا نتوانست در يک کنام با شيرهاي وزارت دفاع و خارجه و معارف بسازد و دريده شد. به اينان اگر "شير" خطاب نشود گويا مورد شديدترين توهين واقع شدهاند.
سلطان جنگل ديگر ما همان اسحق نگارگر شاعر و نويسنده طالبي ميباشد که غيرتيتر از همتاهايش است و خود را مصرانه "شير نر" مينامد!
اگر قضيه برايتان جالب بود مقاله "معراج آن مومن و هبوط اين مرتد" شماره 44 "پيام زن" را ببينيد.
2ـ خدا قدم "بورژوازي" آزاديخواه و خواستار رشد صنعتي افغانستان را نيک کند. اما "بورژوازي" متشکل از حيوانات ماقبل تاريخ يا همجنسان ائتلاف شمالشان خائن اند و ايادي همان "امپرياليزم".
ولي مردم ما "کمونيزم" را تا هنوز تجربه نکرده اند تا بتوان حکم صادر کرد که "جلو رشد افغانستان" را ميگرفت يا نه.
3ـ مشروط بر اين که "امپرياليزم" را براساس مثلا "فرهنگ وبستر" در کنترل اقتصادي و سياسي داشتن و فتح مناطق و کشورهاي رشدنيافته بدانيم و نه فرشته نجات.
4ـ و مگر هماکنون هم بريتانيا و آمريکا نيستند که از يک سو ظاهرا براي صلح بين دو کشور غمزده زحمت ميکشند ولي از سوي ديگر به هر دو اسلحه ميفروشند؟ و مگر واقعا بايد بپذيريم که آمريکا از برنامه اتمي پاکستان باخبر نبود؟
5ـ همين چندماه پيش بود که هفته نامه "اميد" و "راديو صداي افغانستان" راديو محلي در آمريکا (هر دو مربوط به باند احمدشاه مسعود نامزد جايزه نوبل!) مثل طالبان فتواي قتل ما را صادر نمودند. اطلاعات بيشتر در سايت ما.
پيوست ها
شونيزم شاهي و شيخي آقاي مخملباف در اين جملهها از دهها جمله مقالهاش، زنندهتر از فلمش پيداست:
«تاريخ پيدايش افغانستان، تاريخ جدايي افغانستان از ايران است. تا ۲۵۰ سال پيش افغانستان يكي از استانهاي ايران بوده است.»
هر چند با توجه به پسماندگي رقتانگيز و شرمآور كنوني جهاديزا و طالبزا شدن اين سرزمين، تفاخر به گذشتههاي دور و فاتحان خونريز را جز خودفريبي، خوشكه بانكگي و مصداق «پهلوان زنده خوش است» نميدانيم، ولي داشتن تاريخ چند هزار سالهي افغانستان براساس منابع بيشمار تاريخي مستند است.
از طرف ديگر براي يك شوونيست اين افتخاري شمرده شده نميتواند كه يكي از «استانهايش» ۲۵۰ سال است كه از آن بريده است!
مردم افغانستان و ايران و مانند آنها تنها زماني ميتوانند احساس مباهات و سرافرازي كنند كه ننگ فاشيزم ديني را از ريشه بركنده و به آزادي و رفاه و ترقي دست يابند.
«هر افغاني تا از كشور خويش خارج نميشود و ديگران او را به تحقير يا ترحم، افغاني خطاب نميكنند خود را افغاني نميداند. در درون افغانستان هر افغاني يا پشتون است يا هزاره يا ازبك يا تاجيك.»
«حتي افغانيان مهاجر كه مدت ۱۰ سال است در شرايط سخت اردوگاههاي ايران زندگي ميكنند حاضر نيستند هويت ملي خود را بعنوان افغان بپذيرند و هر يك با نام پشتون و تاجيك و هزاره هنوز حتي در اردوگاههاي آوارگي با هم درگيرند. هنوز افراد اقوام افغان با هم ازدواج نميكنند. با هم داد و ستد تجاري ندارند و بر سر كوچكترين نزاعي، خطر خونريزيهاي دستهجمعي بروز ميكند.... تاجيك و هزاره بزرگترين دشمن خود را در روي كره زمين پشتونها ميدانند و پشتونها بزرگترين دشمن خود را تاجيك و ازبك و هزاره.»
در اين جا آقاي مخملباف يگانه چيزي را كه نميخواهد ببيند نقش خاينانه احزاب جنايتكار ديني است كه قومپرستي تنها راه بقا و حتي ايجاد آنها بود، سياستي كه از طرف دولتهاي پاكستان، عربستان و ايران با حرارت پشتيباني ميشد و هر كدام از آن دولتها احزاب سرسپرده خود را از اين و آن قوم و مذهب در افغانستان تشكيل داده و تا امروز آنها را زير پوشش مادي و معنوي خود دارند.
با انكار نقش اساسي فاشيستهاي ديني در به جان انداختن اقوام و مذاهب، آقاي مخملباف بهترين خدمت ممكن را به تروريستهاي افغاني و برادران ايراني شان ارزاني ميدارد.
باور كردني نيست ولي واقعيت است كه وي حتي دليل مهاجرت مليونها نفر را به پاكستان و ايران هم تجاوز روسها و ستمكاري و سگ جنگيهاي بنيادگرايان (با معذرت از سگها!) نميداند: «سي در صد مهاجرت مردم افغانستان اولين دليلش عادت دوران دامداري است... مهاجرت واكنش طبيعي مردمان دوران دامداري است.»
اينجاست كه شونيزم با وقاحت گره ميخورد. مخملباف در برخورد به زنان افغانستان نيز ميكوشد از خط بنيادگرايان عدول نكند و درين مورد بيگمان كاسه داغتر از رژيم و عوامل معروفش داكترچنگيزپهلوان و مسعودبهنود است: «هنوز مترقيترين افراد شناخته شدة افغانستان در مورد اين سوال كه چنانچه در افغانستان انتخاباتي صورت گيرد آيا زنان در اين انتخابات حق رأي دارند ميگويند: "هنوز جامعة افغاني آمادگي حضور زنان در انتخابات را ندارد"».
البته مخملباف نام هيچكدام از اين «مترقيترين افراد» را نميآورد كه ميدانستيم اگر آنان چند مرتجع و بنيادگراي فرومايه نيستند پس چگونه ميتوانند «مترقيترين افراد شناختهشده» باشند كه اين طور بيشرمانه دروغ ميگويند؟ مگر حتي دههها پيش زنان «آمادگي حضور در انتخابات» را نداشتند و در پارلمان نمايندگان زن چهرههاي سرشناسي نبودند؟
«عدهاي هم معتقدند زني كه زير برقع افغان اسير است در بعضي مواقع خودش هم ممكن است فكر كند كه اگر برقع را بردارد و يك چادر كه صورتش چون برقع پوشيده نيست بپوشد، بعيد نيست كه به قهر خدا سنگ سياه شود.»
در وجود خرافات و عقبماندگي دهشتناك زن و مرد در افغانستان بنيادگرا گزيده جاي ترديد نيست ولي تعميم و تنزل دادن قضيه در حد يك چنين فكاهيهايي فقط كار يك برتريطلب بنيادگراست. آقاي مخملباف قادر نيست از بين ۱۰ مليون زن افغانستان حتي ۱۰هزار زن را هم با آن ذهنيت مفلوك پيدا كند. تا وي منابع اين گونه ادعاهايش را بدست نداده، نميتوان امكان تحريفها و خيالبافيهاي «هنرمندانه» خود ايشان را منتفي دانست. آيا منبع او همان «مترقيترين افراد شناختهشده» است؟
«براي جامعه دامدار افغانستان دورة امانالهخان كه داشتن مركب اسب در مقايسه با قاطر هنوز يك نوع تفاخر و اشرافيت بود، رولزرويس يك دهن كجي بزرگ به اقوام دامدار و محروم محسوب ميشد. جنگ مدرنيزم و سنت در ماهيت خود در بدو ورود جنگ «رولزرويس و قاطر» است. جنگ فقر و غناست.»
«مدرنيزم مورد بحث ما در افغانستان با دو مشكل اساسي روبروست. اول با مبناي اقتصادي، دوم با واكسيناسيون سنت افغان، در مقابل مدرنيزم زودرس.»
آقاي مخملباف به قول خودش ۱۰هزار صفحه راجع به افغانستان خوانده اما گويي درين ۱۰هزار صفحه كلمهاي در باب توطئههاي بريتانيا و استفاده از عقايد ديني مردم براي مقاصد استعمارياش و سياست مشهور «تفرقه انداز و حكومت كن» آن، پديده بچهسقأها و ملاي لنگها و حضرت شوربازارها (ملايان مزدور انگليس) و.... به چشمش نخورده است! نه، اينها را ميداند بعيد است تاريخ غبار را نديده باشد ولي به حكم وجيبه مقدس ـتطهير ارتجاع مذهبي و بنيادگرايانـ بايد آنها را ناديده گيرد. بايد با هر دو دست بر سر «سنت و خلق و خوي افغان» بكوبد و نه امپلقي بر خيانتكاران دين پناه.
دفاع از آدمكشان بنيادگرا مرز نميشناسد: «وقتي از بيرون به جنگ افغانها با شوروي مينگري، مقاومت يك ملت را ميبيني. اما وقتي از درون آن را مشاهده كني، در مييابي كه هر قومي از درهاي كه خود در آن گرفتار بوده، دفاع كرده است و وقتي دشمن خارجي بيرون رفته، دوباره هر كس درة خود را مركز جهان دانسته است.»
چشمان «هنرمند افغانستان شناس» اما بسته ميشود كه ببيند آناني كه «درة خود را مركز جهان» ميدانند بنيادگرايان پليدي اند كه عموماً توسط جمهوري اسلامي ايران كمك و وچ ميشوند.
ليكن آوردن كلمات «مقاومت يك ملت» را بايد خطاي لفظي آقاي مخملباف تلقي كرد زيرا معتقد است: «مبارزان واقعي افغانستان، اين كوههاي سربفلك كشيدة افغانستانند كه تسليم نميشوند، نه مردم گرسنة آن»!
خانم پارسيپور، حالا معناي حرفهاي آذردرخشان در مورد بينش شونيستي فلمساز «خوش ساخت» را ميتوانيد درك كنيد؟
حيف كه به استثناي بنيادگرايان هيچ گروهي از مردم تهيدست چه ازبك چه پشتون چه هزاره و چه تاجيك حتي عقبماندهترينهاي شان، از اين افكار آقاي مخملباف نشنيده بودند وگر نه خلاف مهماننوازي افغاني به هر شكل مقتضي حين فلمبردارياش به وي ميفهماندند كه كوهها را به عوض آنان گرفتن و به جاي تحقير مشتي جنايتكاران بنيادگرا، تحقير ملتي درمانده اما آزاديدوست چقدر اشتباه و بيانصافي است. تا سپس اگر از اين هم بيشتر از چته ميبرآمد، چندان دردي نميداشت.
در جايي آقاي مخملباف نسبت به ملت افغانستان «لطف» به خرج ميدهد:
«نميتوان تعريف شغلي يك ملت ۲۰ مليوني را براساس نيمميليارد دلار كشت خشخاش محاسبه كرد. پس اطلاق صفت قاچاقچي ترياك به ملت افغانستان غيرواقعي است و فراگير نيست.»
ميبينيد، خانم پارسيپور؟ اين ملت صرفاً قدمي فاصله دارد از سوداگر مرگ شدن. آيا فلمساز «خوش ساخت» از اين بيمارگونهتر ميتواند سيماي ملتي را كريهتر و منفورتر بنماياند؟
يعني اگر درآمد خشخاش مثلاً فقط ۵ يا ۶ برابر بيشتر ميبود، آن گاه آقايمخملباف با محاسبات هنرمندانهاش (تقسيم عادلانه درآمد قاچاقبران هيروئين بر كل نفوس افغانستان! درست مثل اين كه مردم ايران را از درآمدهاي عظيمي كه رژيم اسلامي ايران از قبل نفت وغيره به جيب ميزند، مستفيد و برخوردار بدانيم) ۲۵ مليون ملت افغانستان را ملتي قاچاقچي تعريف ميكرد.
و در مقام فيلسوفي دلسوز به ملت افغانستان ميانديشد:
«و من ماندهام كه چگونه قرار است حتي جبههء متحد شمال پس از پيروزي احتمالي بر طالبان مردم افغانستان را سير كند؟»
يعني رويكار آمدن «ائتلاف شمال» حتمي است؛ يعني اين جنايتكاران سوداي سير كردن و بهزيستي مردم را در سر دارند به شرطي كه اين ملت بيهويت و ارتجاعپسند و بيفرهنگ و «واكسينه شده مقابل مدرنيزم» قدر آنان را بشناسند.
اما شونيست هنرمند ما در تفكر و توصيه براي ملتي گرفتار آنجا به قول ايرانيان سنگ تمام ميگذارد كه مينويسد: «شايد امروزه بعد از ۲۰ سال جنگ طولاني خارجي و داخلي، مردم افغانستان به آنجايي رسيده باشند كه بگويند خدا كند يكي كه از همة ما زورمندتر است كار ما ملت را يكسره كند و به تقدير تاريخي افغانستان جهتي يكسويه دهد. هر چند جهتي ناخوشايند.»
واقعاً ملتي كه اگر كوههايش نميبود تا حالا روسها چه كه برادر كريمخليلي به همكاري برادر اميرصاحب اسماعيلخان آن را فتح كرده به جمهوري عزيز اسلامي ايران تقديم ميداشت، آرزويي غير از اين خواهد داشت؟
خانم شهرنوش پارسيپور، اگر تفاوت اين حرفهاي مخملباف را با حرفهاي يك متخصص ساواكي يا ولايت فقيه راجع به افغانستان پيدا كرديد به ما هم خبر بدهيد.
(جملههاي مخملباف از مقالهاش در «روزگارنو» شماره ۲۲۶ نقل شده اند.)
آيا محسن مخملباف با رژيم وداع کرده است؟
در جلد سوم چاپ ۱۳۸۰ «صد سال داستان نويسي ايران» از حسنميرعابديني ميخوانيم:«او كه در دوران شاه چند سالي را به عنوان مبارز اسلامي در زندان گذرانده بود، در نخستين سالهاي پس از انقلاب از فعالان "حوزه انديشه و هنر اسلامي" شد... ويژگي مخملباف، تفكر مذهبي اوست. به راستي او فعالترين كسي است كه در زمينة جهت دادن هنر و ادبيات معاصر به سوي اعتقادات ديني گام برداشته و موفقترين هنرمند مذهبي پس از انقلاب هم هست. او را ميتوان نماينده نويسندگاني دانست كه در "حوزه" گرد آمده اند و آثاري مبتني بر جهانبيني اسلامي در تاييد باورهاي نظام نوشته اند. او در "قصهنويسي" ميكوشد مباني انديشة ادبيات اسلامي را تئوريزه كند. در مصاحبهاي اعتقاد به "جهانبيني غيب، شهادت و عالم پس از مرگ" را به عنوان ويژگيهاي كار خود بر ميشمارد: "سبك من منبعث از قرآن است. به گونهاي كه از واقعگرايي به فراواقعگرايي كشيده ميشود. به همانگونه كه در كتاب مقدس ما نيز انسان و خداوند حياتي مشترك داشته، لذا در داستانهاي من واقعگرايي و فراواقعگرايي پهلو به پهلوي هم زده و منتج به يك تكنيك روايي مشخص ميگردد."
مخملباف در نخستين نوشتهها و فيلمهايش تيپها و بياني تجريدي را براي آفرينش آثاري عقيدتي به كار ميگيرد. در اين آثار به تقابل دو جهانبيني مادي و الهي، بيهويت شدن آدمها در چنبرة تشكيلات سياسي و ترديد ايدئولوژيك ماديگرايان ميپردازد (مثل "حصار در حصار") و بر مرگ، به عنوان عامل هشدار دهندهاي كه منحرفان از صراط مستقيم را به توبه فرا ميخواند، تأكيد ميكند. در همه آثارش مرگ وسوسة اساسي ذهن اوست.
در آثاري كه پس از فيلمهاي اخلاقي "توبه نصوح" و "استغاذه" و فيلمهاي انتقادي "دستفروشي" و "بايسكلران" پديد ميآورد خويشتنداري بيشتري از خود نشان ميدهد. در اين آثار عرفان بر سياست چيرگي مييابد و قهرمانان با جملات قصار فيلسوف مأبانه به انتقاد از تغيير مشي اقتصادي در جامعه و اخلاقيات مردم ميپردازند.
نويسنده تلخ انديشانه به ويراني روح ميپردازد، زندگي مردم اعماق را با قدرگرايي تيرهاي وصف ميكند و فقر، نوميدي و جنون آنان ـبه ويژه زنان ـ را برجسته ميسازد. دنياي آثار او دنياي بيماري است كه فقر و جهل بر آن سيطره دارد. آدمها در فضايي خشن و وهمآلود از بلايي به بلايي ديگر در ميغلتند تا زماني كه مرگ در ربايد شان.»
«در "يادداشتهاي روزانه" ـ از مجموعهء مخملباف ـ دختري عزيمت به كردستان و مبارزه با گروهگها را بر ازدواج ترجيح ميدهد و شهيد ميشود.»