متن سخنراني نماينده جمعيت انقلابي زنان افغانستان در كنفرانس بنياد پژوهشهاي زنان ايران در لندن
(27 جون 2003)
بنام مردم فراموش شدهام!
بنام آزادي و دموكراسي!
و بنام صدهاهزار زن اسير و مبارز در ايران، افغانستان و جهان!من از جانب «جمعيت انقلابي زنان افغانستان» و به نمايندگي زنان ستمديده افغانستان، ضمن ابراز سلام به حضار محترم، از برگزاركنندگان اين كنفرانس كه برايم فرصت دادند تا به گوشهاي از تباهي كامل وطن پامال شدهام اشاره نمايم، تشكر ميكنم. اين تشكر بهيچوجه از سر تعارفات معمولي و رايج نيست. براي «راوا» به مثابه تنها سازمان زنان ضد بنيادگرايي در افغانستان تامين و تحكيم ارتباط با سازمانهاي ايراني ضد جمهوري اسلامي و طرفدار دموكراسي هميشه از اهميت و تقدم خاصي برخوردار بوده است ولي صرفنظر از شركت در يكي دو كنفرانس دوستان ايراني در امريكا، اين نخستين بار است كه «راوا» در يك گردهمايي ايرانيان آزاديخواه در اروپا حضور مييابد. دشمنان مشترك مردم ايران و افغانستان با تمام نيرو و در هر سطحي كه ميسر بوده با هم متحد اند اما يكي از نيروهاي ضد بنيادگراي افغانستان اسير چنگال بنيادگرايي اول بار است كه دست خواهران و برادران درد آشنايي را ميفشرد!
دوستان گرامي،
پيش از آن كه ياسمينجان از مضمون بحث كنفرانس اطلاع دهد، عنوانهاي زيادي در ذهنم خطور ميكردند كه شايد بحثها روي آنها متمركز باشد مثلا: «قدرتهاي جهاني و شيوههاي حمايت آنها از بنيادگرايي»، «ضرورت ايجاد جبهه وسيع جهاني ضد بنيادگرايي»، «دموكراسي و اسلاميزم»، «سكيولاريزم و سواستفاده از دين» و... اما دانستيم كه نه، در كنفرانس روي «جهاني كردن و اثرات آن بر زنان» صحبت خواهد شد.
قبل از پرداختن به موضوع مورد بحث من اول ميخواهم بسيار به اجمال درباره موضوع مطرح شده حرف بزنم و بعد بپردازم به اين كه آيا اصلا مسئله ما ـ مسئله زنان ايران و افغانستان ـ را «اثرات جهاني كردن» تشكيل ميدهد يا اين كه ما درگير مسايل حادتر و مبرمتر و دردناكتر هستيم؟
قبل از همه اين «جهاني كردن» يعني چه؟ جهاني كردن چه و براي چه و كي؟ پروفيسر Jan Pierce از يونيورستي ايلونايز امريكا جهاني كردن را شعار شركتهاي عظيم چند مليتي ميخواند جهت قانونيت بخشيدن امپرياليزم و تضعيف دولتهاي ملي. به قول او تنها 365 نفر كل ثروت 3.2 بليون نفر ساكن اين كره خاكي را در اختيار دارند.
اقتصاددانان غرب هم برآنند كه درهم مرتبط بودن تمامي اقتصادهاي كشورهاي جداگانه مستقل ماندن دولتهاي ملي را ناممكن ميسازد.
و اين غرب مدتهاست كه از رهگذر اقتصادي و سياسي بر كشورهاي جهان سوم فرمان ميراند. اين دو دنيا را نابرابريهاي عظيمي از هم جدا ميسازد. شايد كافي باشد بگوييم كه تنها %5 از بودجه نظامي امريكا كافيست كه صدها مليون نفر بشمول 60 مليون نفر در خود امريكا كه زير خط فقر به سر ميبرند از گرسنگي رنج نبرند و كليه كودكان دنيا بتوانند مدرسه بروند.
ليكن ديريست كه ديگر هم و غم امريكا را باقيماندن در جايگاه نيرومندترين و در عينحال زورگوترين قدرت در جهان تشكيل ميدهد. دولت امريكا طي نيم قرن اخير همان روندي را پيموده كه پرزيدنت روزولت در 29 اپريل 1938 از آن سخن گفته بود:
آزادي كنگره مصئون نخواهد بود اگر مردم شاهد باشند بنگاههاي خصوصي در آن حد از رشد و گسترش برسند كه نيرومندتر از خود دولت دموكراتيك شوند. اين ماهيتا فاشيزم است ـ مالكيت دولت در دست يك فرد، يك گروه، يا هر قدرت كنترول كننده خصوصي ديگر...»
و امروز بر همگان روشن است كه در امريكا قدرت اصلي در كف نمايندگان مردم است يا صاحبان شركتهاي خصوصي غول پيكر. و نويسنده معروف امريكايي Kevin Phillips در آخرين كتابش به نام «ثروت و دموكراسي تاريخ سياسي توانمندان امريكا» هشدار ميدهد كه امريكا به سرعت به سوي پلوتوكراسي (توانگرسالاري) پيش ميرود و روح و دموكراسي در اين كشور در حال افول است. امريكا در چنگ ثروتمنداني قرار دارد كه توسط وال استريت و سرمايه بزرگ كنترول ميشود.
وقايع افغانستان و اشغال عراق بعد از 11 سپتامبر نشان داد كه وقتي منافع اقتصادي و سياسي امريكا اين نيرومندترين قدرت غربي به خطر بيفتد چگونه به ضوابط اخلاقي و دموكراتيك در داخل و خارج امريكا كاملا بياعتنا ميماند. در رابطه با كشور آفترسيده من افغانستان دنيا بايد بداند كه اين امريكا بود كه باندهاي تروريستي اسلامي را پروراند و به قدرت رسانيد و بعد هم از نوكري يكي كه خسته ميشد، ديگري را امريكا روي صحنه ميآورد بدون آن كه اولي را نابود كرده باشد. و اين بازي تا كنون ادامه دارد. امريكا اول جنايتكاران جهادي «ائتلاف شمال» را پس از سقوط رژيم دستنشانده شوروي در 1992 بر كابل نصب كرد. سپس كه تعفن اينان عالم را فرا گرفت، وحوش بيشا و دمي موسوم به طالبان را روي صحنه آورد و بعد از 11 سپتامبر مجددا قدرت را عمدتا به تبهكاران «ائتلاف شمال» سپرد. رنجهاي بيپايان مردم افغانستان از كارديست كه امريكا بر گردهي آنان فرو برده است. امريكا و غرب بطور كلي اگر در كشور ما مزدورپروري نميكردند و اگر يك چهارم كمكهاي مالي به بنيادگرايان را در اختيار نيروهاي طرفدار دموكراسي ميگذاشتند، افغانستان مامن اين همه جنايتكار ديني افغاني و عربي و چچيني و چيني و پاكستاني وغيره نميبود.
درك مردم افغانستان از جهاني كردن جز اين نيست كه گويي همهي جهان دست يكي كرده و از جنايتكاران ديني پشتيباني به عمل ميآورد تا مبادا اين كشور روي صلح و آزادي دموكراسي را ببيند.
پس در دنيايي اينچنين نابرابر و نابسامان و پرتبعيض چه چيزي ميتواند به طور برابر جهاني شود غير از جهاني شدن مرگ و بيغذايي و بيدوايي و محروميت و فاشيزم ديني و غيرديني براي عدهاي از كشورها و وفور و پيشرفت و آزادي و دموكراسي نسبي براي عدهاي ديگر؟
مادامي كه تفاوت بين كشورهاي پيشرفته و عقبمانده در «دهكده كوچك» اينقدر هولناك رشد جهاني كردن براي مردم كشورهاي دومي مفهومي غير از كماكان خرد شدن زير چر هاي اقتصادي تكنولوژيك و سياسي نخواهد داشت (اوليها هيچ تكنولوژي عالي، داروسازي، نرمافزار و سختافزار كمپيوتر و الكترونكس و علوم فضانوردي و كشاورزي پيشرفته را از انحصار خود بيرون نكرده و به دوميها ارزاني نخواهد داشت.) موقعيت كشورهاي فقير در غوغاي جهاني شدن، شبيه وضع مورچههاست دربازي و مستي بين فيل ها.
جهاني شدن به هيچوجه به معني تعميم ثروت و بهروزي در سراسر جهان نبوده است بلكه برعكس حتي دبيركل «سازمان عفو بينالملل» به مناسبت چهلمين سالگرد ايجاد آن اعلام داشت: «جهاني شدن ... با افزايش ثروت براي عدهاي و تهيدستي و نااميدي براي بسياري همراه بوده است.»
حالا صحبت از اثرات جهاني شدن بر زنان را به نظرم ميتوان در يك جمله خلاصه كرد. از آنجايي كه زنان در كشورهاي عقبمانده و حتي پيشرفته آسانترين، ارزانترين و نخستين گروه ستمكش در همهي زمينهها قرار دارند پس هر بار منفي ناشي از جهاني شدن نيز قبل از همه و بيشتر از همه بر دوش آنان سنگيني ميكند. ولي با اين هم تصور نميكنم جهاني شدن داراي يك صبغه خاص «زنستيزانه» نيز باشد.
حال به مسئلهاي بر ميگرديم كه به آن اشاره نمودم.
جهاني شدن بدون شك مسئلهاي هست كه نميتوان از آن بياعتنا گذشت. حتي به قول بعضيها جهاني شدن يك واقعيت است و نه انتخاب و عدم انتخاب آن و اين خواهي نخواهي ما را به برخورد به آن ملزم ميسازد. باوجود اين، به عقيده من، لااقل هنوز جهاني شدن به عنوان مسئلهاي اساسي براي مردم ايران و افغانستان نه درآمده است.
در افغانستان و ايران رژيمهايي حاكم اند كه پستترين، شرمآورترين، شنيعترين و نابخشودنيترين داغ ضدانساني را بر جبين خود دارند. در ايران كساني حاكميت دارند كه به دختران زنداني باكره قبل از اعدام تجاوز ميكنند تا به بهشت نروند. اين صرفنظر از قتلعام هزاران زنداني سياسي و اعمال شكنجههاي بينظير بر زندانيان سياسي، به تنهايي براي درك ماهيت پليد وسبعانه جباران حاكم در ايران كافي است. در افغانستان كساني اهرمهاي اصلي قدرت را در دست دارند كه طي چهار سال فرمانروايي دور اول، از تجاوز به مادران هفتاد ساله نيز روگردان نبودند و زنان باردار را پس از تجاوز واميداشتند در برابر چشمان اين جانوران كثيف طفل شان را به دنيا آورند تا به اوج لذت برسند. اين هم صرفنظر از تبهكاريهاي ترسآور و رذالتها و رهزنيهاي بيشمار در حق زن و مرد و پير و جوان، به تنهايي براي درك ماهيت غيرانساني اين جنايتكاران بيمار كافي است.
با آن كه از عمر پر نكبت ولايت فقيه و برادران جهادي افغاني شان بيش از 20 سال ميگذرد، دنيا هنوز از تومار طولاني جنايتهاي تكاندهنده اين دو حاكميت فاشيستي ديني به درستي خبر ندارد.
دوستان گرامي،
در سرزمين من، در دوزخي بنام افغانستان فاشيستهاي مذهبي فقط وظيفه دارند انواع شكنجههاي شان را براي سنجش مقاومت مردم تجربه كرده و از آن حظ برند.
آنان با بيقراري تمام حتم دارند هر چه را نشاني از تمدن و فرهنگ انساني در كشور را نابود سازند.
در اين جا در سرزمين من بازهم اين زنان اند كه قربانيان اصلي جنايتكاران ديني را ميسازند.
در ديار فراموش شده من 12 سال است كه زنان و دختران جوان و حتي پسران در برابر چشمان متوحش خانوادهاش مورد تجاوز دستهجمعي قرار ميگيرند و يا ربوده شده و ماهها براي ارضاي جنسي در مراكز نظامي نگهداري ميشوند. و بعد هم جسد آنان در خرابهاي رها ميشود؛ تفنگداران مذهبي بعضا از تجاوز بر جسدهاي زنان هم دريغ نميورزند؛ آنان شكمهاي زنان باردار را ميدرند. در اين جا زن را در كفني بنام «برقع» ميپوشانند تا از فرياد كردن دردش عاجز باشد؛ زن يا با سكوت، درد تلخش را فرو ميخورد و يا هم شمع زندگي نامرادش را بدست خود خاموش ميسازد؛ ميزان خودكشي زنان در ديار بنيادگرازدهي من هيچگاه به اندازه دهسال اخير بالا نبوده است؛ در اين جا دختران به وسيله پدر يا برادر نيز به قتل ميرسند تا از دستبرد جانيان مذهبي در امان بمانند؛ زن براي اينكه اميد زنده ماندن فرزندانش را از دست ندهد گدايي و مرگ تدريجي و فحشا را پذيرا ميشود اما وقتي اين «راه» را هم بسته ديد ناگزير جگرگوشههايش را ميفروشد تا شاهد جان دادن آنان در آغوش سردش نباشد.
آري، افغانستان خونبار و ماتمدار من مملو از قصههايي حاكي از سقوط شان آدميت مشتي جنايتكار حاكم بوده است اما جهان نظارهگر منفعل آن.
دوستان محترم،
حتما ميدانيد كه آغاز حمام خون شدن افغانستان و به تاراج رفتن جان و ناموس و مال مردم ما، جانشين شدن بنيادگرايان به سركردگي باند رباني ـ مسعود به جاي دولت پوشالي طرفدار روسيه، در اپريل 1992 بود. خيانتها و جنايتهايي كه باندهاي رباني، مسعود، گلبدينحكمتيار، خليلي ـ مزاري، رسولسياف، دوستم و شركاي خرد و ريزه آنها طي چهار سال حاكميت خود مرتكب شدند، آنقدر ضد انساني، سبعانه، وسيع و عميق بود كه به قول دوست و دشمن، در تاريخ پنجهزار ساله وطن بدطالع ما مانند نداشته است. اين باندهاي هار و مزدور روي حتي تجاوزكاران روسي و سگان بومي خلقي و پرچمي آنان را در شقاوت و بيناموسي سفيد كردند. عدهاي آن را به حق با سوزاندن و آزار مليونها يهود توسط نازيها مقايسه كردند، و در درك ماهيت بهيمي آنها همين كافي كه اربابان ايراني و سعودي شان گفتند: اعمال اينان مايه بدنامي اسلام عزيز است!
به هر حال چنانچه گفتيم زماني كه امريكا و پاكستان و متحدان باندهاي جهادي را در استقرار ديكتاتوري مذهبي يكدست، ناكام يافتند، طالبان و متحدان را به مسند قدرت نشاندند.
به جاي تروريستهاي طالبي، تروريستهاي جهادي «ائتلاف شمال» روي كار آمد. جنايتكاران طالبي و جهادي را يك ايدئولوژي با هم پيوند ميدهد و اختلاف بين آنان اختلاف بين «برادران ديني» است، طالبان و القاعده به مثابه يك ايدئولوژي و سياست و فرهنگ در كشوري اسلامي فقط و فقط ميتوانست با قيام مردم ما و تقويت و قدرتيابي نيروهاي طرفدار دموكراسي سكيولاريستي نابود شوند. امري كه تنها با امحاي فزيكي اسامه و ملاعمر هم تحقق پذير نخواهد بود. صرفنظر از اينكه «ائتلاف شمال» هيچگاه خواستار از بين رفتن آنان نيستند زيرا كه مهمترين عامل دفاع نيروهاي خارجي از خود را از دست خواهند داد. شعار «راوا» مبني بر سرنگوني طالبان و القاعده با قيام مردم به همين معنا بود كه متاسفانه پيش از آنكه چنين شود طالبان و القاعده بدون آنكه تلفات كمرشكني بدهند جاي شان را به برادران «ائتلاف شمال» خالي كردند. «ائتلاف شمال» با دومين بار تجاوز به كابل مانع ايجاد تغييري اساسي شدند و اكنون خود منشا بيثباتي، پليسي بودن فضاي لويه جرگه، شيوع تروريزم، خفه ماندن دموكراسي، پامال شدن ترسناك حقوق بشر، تشديد فقر و فحشا و فساد، از رونق نيفتادن كشت ترياك، عدم پيشرفت اعمار مجدد و ... به شمار ميروند.
مشخصا ستمگري و جنايتپيشگي عليه زنان به اشكال مختلف آن در كشور بيداد ميكند. «راوا» همواره تاكيد داشته است كه جنون زنستيزي بنيادگرايان چه طالبي چه جهادي، ناشي از صرفا «تربيت و فكر غيرانساني» آنان نه بلكه از سيستم ايدئولوژيكي فاشيستي ديني آنان ناشي ميشود و تا اين سيستم به پشتوانه نيروي نظامي آنان باقي است، نه زنستيزي ديوانهوار در كشور از بين ميرود و نه هزار و يك فلاكتزدگي شرم آور ديگر. نه ايجاد «وزارت امور زنان» مسئله را تغيير ميتواند بدهد و نه حضور چند زن در دولت. تصور دستيابي به آزادي و دموكراسي و برابري در چهارچوب سيستمي فاسد و مذهبي و قومپرست، يا خودفريبي است يا عوامفريبي يا هر دو.
تحليلها و پيشبينيهاي «راوا» در مورد پيامدهاي استيلاي «ائتلاف شمال» باز هم متاسفانه درست ثابت شد. آناني كه مدعي بودند «ائتلاف شمال بهتر از طالبان اند» بايد به خود آمده و به خاطر موعظه زهرآلود شان از مردم ما عذرخواهي نمايند.
استقرار دموكراسي و عدالت اجتماعي در قدم نخست تنها با سرنگوني سلطه بنيادگرايان امكان پذير خواهد بود. اين خواست بدون مبارزه متشكل و آشتيناپذير تودههاي زن بر ضد بنيادگرايان و مزدوران شان جامه عمل نخواهد پوشيد.
بعضي ورشكستگان سياسي، «راوا» را به علت مواضع و سياستهاي قاطع و سازش ناپذيرش، «مائويست» و «راديكال» و ... نام مينهند در حاليكه خود از خدمت به «ائتلاف شمال» براي رسيدن به مقام و شهرت عار نميكنند.
ولي شرايط حاضر در كشور نادرستي برخورد «راوا» را نشان ميدهد يا برعكس به روي خانمها و آقايان و گروههاي سازشكار با بنيادگرايان سيلي ميزند؟ آيا فقط توجه به ترور تا حال دو وزير و ممنوع بودن رسيدگي به قضيه آنان، كشف گورهاي دستجمعي، منع زنان و نمايش رقص در تلويزيون، سانسور مطبوعات، صدور خودسرانه حكم تكفير زنان، تجاوز حتي به زنان خارجي مربوط NGO ها، و قهرمانسازيهاي تهوع آور احمدشاه مسعود، كافي نيست نتيجه گرفت كه مدارا با سگهاي هار آنها را جريتر ميسازد؟
«راوا» با تجربه بخصوص 12 سال اخيرش بر ضد بنيادگرايي، مجدانهتر از پيش مصمم است تا ضمن همكاري با كليه نيروهاي طرفدار دموكراسي و برخورد سازشناپذير با بنيادگرايي، تودههاي زن را در اقصي نقاط كشور متشكل سازد.
«راوا» راسخانه بر آن است كه حادثه پليد تروريستي 11 سپتامبر اگر چه موجب مرگ وحشتناك 3هزار امريكايي و غيرامريكايي بيگناه شد و دهها هزار ديگر را به سوگ نشاند، اين را هم به دنيا نشان داد كه بنيادگرايي چه طاعون سياهي است؛ مردم افغانستان، ايران، الجزاير، سودان و غيره در چه جهنمي از آن دست و پاميزنند؛ و از آنجايي كه دشمن بشريت متمدن به حساب ميآيد، وحدت كليه ملل آزاديخواه جهان را طلب ميكند.
اما «ائتلاف جهاني ضد تروريستي» فعلي با ابهامات و ناپاكيهاي متعددي آلوده است و تضادهاي بين قدرتهاي جهاني موجب ناپايدار ماندن آن خواهد شد. بنابرين بر تشكلها و افراد ضد بنيادگرايي و طرفدار عدالت اجتماعي در سراسر كره زمين است تا به هر طريق ممكن متحد شده و سهم شان را در مهار كردن و سرانجام دفن يكبار و براي هميشه مكروب بنيادگرايي اداء نموده و اجازه ندهند فاجعه 11 سپتامبر نه در امريكا و نه در هيچ گوشه ديگر دنيا تكرار شود.
«راوا» افتخار دارد كه تا كنون با تعداد قابل توجهي از سازمانهاي ضد تروريستي در پنج قاره در ارتباط بوده و كمكهاي معنوي و مادي شان مايه دلگرمياش ميباشد. ولي به منظور پيشبرد سريعتر و وسيعتر مبارزهاش به گسترش و تعميق هر چه بيشتر اين همبستگي نيازمند است و در اين راه دست هر سازمان و فرد آزاديخواه را ميفشارد.
انتظار ما از دوستان ايراني وابسته به جنبش برابري طلبانه زنان، فراتر از آن بود و هست كه در موج بيسابقه فرستادن ايميل به «راوا»، نامه يا نامههايي هم از آنان انتشار يابد. ـ سازمانهاي مترقي ايراني عموما در برخورد به مسايل افغانستان آنطور كه بايد فعال نيستند. يك نگاه سرسري نشان خواهد داد كه «پيام زن» با وصف محدوديتها و دشواريهاي بيشمار به ميزان قابل توجهي به رژيم ايران و مسايل مربوط به آن كشور علاقه گرفته است.
ليكن آيا نشريهاي ايراني را سراغ داريد كه به اندازه حتي نيم آنچه ما آوردهايم، راجع به افغانستان گفته باشد؟
ـ برخي از سازمانهاي ايراني از سر بيخبري يا دست و پا كردن حزب و سازمان «برادر» به هر خس و خاشاكي رو ميآورند؛ با افرادي غيرجدي، گريختگي يا حتي مشكوك و خاين و مختلس اين و آن سازمان افغاني به عنوان نمايندگان «پرولتارياي افغانستان» مصاحبه انجام داده، پيامهاي تبريك و غيره تعاطي ميكنند و ازين قبيل كه قبل از همه جديت و وقار خود آن سازمانهاي ايراني را زير سوال ميبرد. جالب است كه تمامي آن سازمانها و افراد افغاني را كه احزاب معين ايراني زير پر و بال خود قرار ميدهند، به طرزي بيمارگونه ضد «راوا» بوده و از تبليغات پست عليه آن خسته نميشوند. اين كار نه تنها هيچ قرابتي با همبستگي بينالمللي ندارد بلكه اين امر بزرگ را به ابتذال كشيده و نيل به آن را با اشكال مواجه خواهد ساخت.
ـ گزارشهاي «راوا» از افغانستان يا خبر تظاهرات و ديگر اكسيون هاي آن در پاكستان بطوري وسيع و مستمر در هيچ نشريه ايراني بازتاب نمييابد.
ـ نويسندهاي با شهرت و معروفيت جهاني محمود دولت آبادي پاي صحبت شكنجهگري خادي به نام لطيفپدرام مينشيند اما هيچ نشريه آزاديخواه ايراني آن را نميبيند يا ميبيند و از آن عاميانه و با عدم احساس مسئوليت ميگذرد. يا اخيرا شاعران مثل محمدعلي سپانلو و پرويز خائفي براي احمدشاه مسعود مرثيه سرود اما بقول ايرانيها كك هيچ سازمان مدعي انقلابي بودن نگزيد و از اين شاعر نپرسيد كه چرا عشق شكستن سكوت مرگبار در برابر آن همه جانباختگان آزاديخواه در افغانستان با سرودن سوگنامه براي يك هم مكتب خميني كه دست خودش و «جمعيتاسلامي»اش آغشته بهخون هزاران نفر در كابل است، گل ميكند؟
يا همين طور داكتر چنگيزپهلوان به نيابت از رژيم ايران تا ميتواند براي باند جنايتكار «جمعيت اسلامي افغانستان» و مخصوصا برهان الدين رباني، احمد شاه مسعود، اسماعيل خان وغيره سرانش مينويسد و ميگويد بدون آن كه توسط مبارزان ايراني افشا و محكوم شود.
ـ كميته ضد سنگسار در پاريس تجليل روز جهاني زن را به زنان افغانستان اختصاص داد كه به علت پرت بودن برگزار كنندگان آن از اوضاع افغانستان و عدم شناخت شان از نيروها و افراد، از شكنجهگر خادي ـ جهادي لطيف پدارم براي سخنراني دعوت به عمل ميآورند! درست مثل اين كه شكنجهگري ساواكي يا جمهوري اسلامي در محفلي از آزاديخواهان افغانستان اجازه يابد سخنراني كند.
ـ آقاي محسن مخملباف فلمي مورد پسند حاكميت در ايران و پرزيدنت بوش و مملو از توهين پست به مردم ما راجع به افغانستان ميسازد و نويسنده معروفي مثل شهرنوش پارسيپور آن را ميستايد ولي صداي اعتراضي از اين همه سازمان و نشريه خوب و مترقي و ضد جمهوري اسلامي بالا نميشود به استثناي نوشتههاي آذردرخشان، محمودگودرزي و بصيرنصيبي كه از هر سه ممنونيم. البته خواست ما آن بود و هست كه شايسته ترين پاس به فلم شونيستي مخملباف، ساختن فلمي ديگر توسط فلمساز مبارز ايراني است كه بنيادگرايان افغاني و جمهوري اسلامي و سگهاي افغاني آن در «ائتلاف شمال» و غيره.
ما جامعه هنري و ادبي برون مرزي ايران را فرا ميخوانيم تا اين رويداد هاي نفرتبار و آزاردهنده را جدي بگيرد و نگذارد تا به جاي ايجاد استحكام رشتههاي همبستگي بين دو خلق همزنجير، فضاي بياعتمادي و ترديد بيزاري غالب شود.
ما با اوضاع متلاطم سياسي ايران، جناح بنديهاي رژيم و جنبش آزاديخواهانه آن كه دهها تشكيلات علني و مخفي را در بر ميگيرد، آشنايي محدودي داريم ولي شنيدن از صرفا مقاومت افسانوي زندانيان و خون دانشجويان و هنرمندان كافي است كه هرگز به خود اجازه ندهيم تحت تاثير تبليغات رژيم و مطبوعات سازشكار و واقعيت اختلافات شديد بين احزاب اپوزيسيون به سادگي نتيجه بگيريم كه در برابر مردم ايران دو راه بيشتر وجود ندارد يا پيوستن به جناح خامنهاي يا خاتمي، يعني در آخرين تحليل تداوم ديكتاتوري شوم جمهوري اسلامي. ما به موجوديت راه سومي باور داريم، راه دفن رژيم با بازوي پرتوان نيروها و مردم دموكراسيطلب و عدالتجو كه مقاومت دورانساز زندانيان و شعلههاي خون مختاريها، پويندهها، ميرعلاييها و... وثيقه نهايتا پيروزي آنست.
بزرگترين و رزمندهترين اداي سهم از سوي هنرمندان و اهل قلم آزاديخواه ايران نسبت به افغانستان آنست كه كارهايشان فقط به افشا و طرد سياهترين چهرههاي حكومتهاي پوشالي خلق و پرچم به ويژه پليدترين نمايندگان «ائتلاف شمال» محدود نماند بلكه مهمتر از آن بايد عوامل «فرهنگي» جنايتكاران مذكور را هدف قرار دهند كه با ظاهري به اصطلاح «غيرسياسي» و «بيطرف» در واقع خدمتگزار ارتجاع بنيادگرايي بوده و به سينهزني زير علم دژخيماني چون خليلي، مسعود، اسماعيلخان، دوستم وغيره مشغول اند.
اميدوارم همه دوستان حاضر در اين تالار بدانند اين واقعيت تلي را به ديگران برسانند كه تقريبا تمامي نامهاي شناخته شدهاي نويسندگان و شاعران افغاني را كه در مطبوعات افغاني يا ايراني ميبينند، افراد خاين و تسليمطلبي اند كه هميشه هواخواه رژيم جمهوري اسلامي بوده و حتي از فتواي خميني عليه سلمان رشدي به دفاع برخاسته اند. اگر طالبان و «ائتلاف شمال» پديدههاي نفرتانگيزي اند، شاعران و نويسندگان مويد آنان موجوداتي نفرتانگيزتر و خطرناكتر اند.
من از فرد فرد حاضر زير اين سقف صميمانه خواهش ميكنم حرفها و نگرانيهاي «راوا» را دريافته و به آنها به مثابه جزئي از كل نبرد بزرگ شان براي دموكراسي و بر ضد بنيادگرايي بنگرند.
مثل اين كه واقعا حرفهايم طولاني شد. از توجه و حوصله تان تشكر ميكنم.
مرگ بر حاكميت دژخيمان بنيادگرا در ايران و افغانستان!
زنده باد همبستگي رزمنده بين نيروهاي آزاديخواه ايران و افغانستان!
27 جون 2003 ـ لندن
[صفحه ورودي] [راوا در مطبوعات دنيا] [صفحات فارسي]